حالا هر شب یه زخمی میزنی و من هر شب فقط نگاه میکنم و بین صفحهها میچرخم و به کارام میرسم.
یه وقتایی فکر میکنم زیاد خوابیدنم به خاطر توئه ولی نه، خستهم فقط و زندگیم داره به روال عادیش برمیگرده، همون عادی بودن 2 هفتهی آخر تابستون که دو ساعت زیر بارون راه رفته بودم و ته دلم منتظر اومدنت بودم.
البته دلتنگی که جای خود داره ولی رفتی قاطی بقیهی خاطرهها، رفتی تو کلاه گذشته، کلاهی که هر چند وقت یه بار یه خاطره رو از توش میکشم بیرون، امیدوارم همون جا بمونی!