۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

هیچ بغضی ندارم، حتی از اون اشک‌های شب اول هم خبری نیست، هر چی بیشتر گذشت بیشتر احساس کردم که اتفاق خوبی بود، هر چی گذشت بیشتر احساس کردم که نبودنت درست‌تره و وقتی همون رینگ تون اسمت رو پاک کردم برگشتی همون جایی که بقیه هستن، عزیزترین آهنگم رو از روی اسمت برداشتم بی هیچ حس بدی، بی هیچ کینه‌ای.
حالا هر شب یه زخمی می‌زنی و من هر شب فقط نگاه می‌کنم و بین صفحه‌ها می‌چرخم و به کارام می‌رسم.
یه وقتایی فکر می‌کنم زیاد خوابیدنم به خاطر توئه ولی نه، خسته‌م فقط و زندگیم داره به روال عادی‌ش برمی‌گرده، همون عادی بودن 2 هفته‌ی آخر تابستون که دو ساعت زیر بارون راه رفته بودم و ته دلم منتظر اومدنت بودم.
البته دلتنگی که جای خود داره ولی رفتی قاطی بقیه‌ی خاطره‌ها، رفتی تو کلاه گذشته، کلاهی که هر چند وقت یه بار یه خاطره رو از توش می‌کشم بیرون، امیدوارم همون جا بمونی!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

یعنی همین شب بارونی، همین شبی که آسمون سفیده و زمین خیس و صدای ریزریز خوردن بارون به برگا میاد، همین شب که داشتم طرح مقاله رو آماده می‌کردم و ذوق داشتم که فردا همه چی رو بهت می‌گم، همین امشب باید ویرانم می‌کردی، همین امشب.

۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

دخترک، برای اولین بار احساس کردم دوست داشتنش ایرادی نداره، می‌دونی، وقتی حرف می‌زنه چشماشو نگاه می‌کنم، یه لحظه چشمام پر اشک می‌شه ولی نگاهمو ازش برنمی‌دارم، دستمو روی موهاش می‌ذارم و می‌خندونمش، وقتی ازم می‌خواد که به داستانش امید داشته باشم نمی‌تونم حرفی بزنم و بهش یه لبخند صادقانه می‌زنم.
وایساده بودم جلوی مغازه‌ی گلفروشی و گلدونا رو نگاه می‌کردم، دوست داشتم میومد و می‌پرسید کدوم؟ و من می‌گفتم اون کوچیکه که سمت چپه و می‌رفت برام می‌خریدش، ولی می‌دونی و می‌دونم که در واقع روی پله‌ها و دور از من ایستاده بود و صدام کرد که برم.
می‌دونی، دوستش دارم، زیاد، انقدر که یه وقتایی می‌خوام موهای روی شقیقه‌ش رو ببوسم ولی فقط نگاهش می‌کنم و می‌خوام همینجوری بمونه، می‌دونی، زمان خیلی چیزا رو حل می‌کنه.
سرم درد می‌کنه.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

جلد دوم - قطعه‌ی 2 - آینی نینا
خونه‌هه برای یه نفر زیادی بزرگ بود، انقدر بزرگ که نبودن دومی، نبودن اون هم‌راه، هم‌دل، هم سر کلی توی ذوق می‌زد، نور ملایم خونه و عطر عودی که جلوی عکسا روشن بود و در نیمه باز اون اتاق که به قولی همون‌طور نگه داشته شده بود و قدم‌های دردناکی که بلند می‌شد تا برای ما چیزهایی که لازم داشتیم رو بیاره.
ایرادش همینه، آدم‌ها رو اونطور که هستن قبول نمی‌کنه، قبول نمی‌کنه که اون حضور، بی غم و بغض این یکی نمی‌شه که اصلا با هم به هم معنا می‌دن و حالا هی اصرار به حذف اون نور و بو و غم اون خونه.
همون اولش هم که گفتم، مگه عکس چی باید باشه؟ جز همون یک لحظه؟

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

اعتراف می‌کنم که چیزی یا کسی نیست که دوستش داشته باشم توی این دنیا، نه چرا، آقای پدرم رو از هر چیز و هر کسی بیشتر دوست دارم، جز این استثنا ولی هیچی، هیچ وقت عاشق نشدم و نموندم، هیچ طعم خاصی رو دوست ندارم، هیچ خوراکی مورد علاقه‌ای ندارم، لواشک و آلوچه رو به هوای دوست داشتن دوستام دوست دارم و هیچ چیزی نیست که راضی‌م کنه، نه علوم، نه فیزیک نه نقاشی و نه عکاسی و نه کتاب و نه موسیقی.آدم گنده دماغی هستم که همه کاره و هیچ کاره‌م، کسی رو دوست ندارم و آدمایی که دوستم دارن رو از زندگیم میندازم بیرون، از هیچ چیزی لذت نمی‌برم و مثل سگ هم از مردن می‌ترسم ولی به نظرم تنها راهه برای آدمای خالی‌ای مثل من!

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

از همین حالا هم، از همین حالا

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

می‌خواستم امشب بهت زنگ بزنم، داشتم راه می‌رفتم تو کوچه‌‌ پس کوچه‌ها و یادت افتاده بودم ولی یادم افتاد به نگاه حق به جانب اون روز کذایی که دوستش نداشتم، که دلم رو شکست، که من اگه بهترین دوست تو و تو بهترین دوست من پس اون نگاه چی بود؟ چرا؟
حالا هم ولی که خوبی دیگه؟ می‌نویسی، دیدی گفتم اونطوری بهتره؟ دیدی که تلخی‌ت کمتر شده؟ دیدی که از کلمه‌هات دیگه بغض بیرون نمی‌زنه؟
دوست دارم فکر کنم که خوبی، حتما خوبی، باید که خوب باشی، من اینطوری دوستت دارم که خوب باشی که نازنین دوست من باشی، که شاید اینجا رو هم نخونی حتی، که حتی به بقیه هم گفته باشی و من ندونم و مهم هم نیست که بدونم کی حق رو به من داده و کی حق رو به تو، کی از من ناراحته و کی یه مرتبه برگشتن منو درک می‌کنه.
باید اون روز می‌چرخیدم و می‌رفتم، زندگی بهتر از این روزها برات آماده کرده، خوب باش.

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

نگرانم، نگرانم، نگرانم. فقط برگرده و محکم بغلش کنم که سالمه که برگشته.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه


مدت‌هاست که این تصویر روی دسک‌تاپ کامپیوتره، از بعد از عید، نگاهش آرومم می‌کنه، دستاش که اونطور روی سینه‌ش قفل شده و تار موهایی که از دو طرف صورتش پایین ریختن و طرح مبهمی از گوشش و خط سیاهی که توی چشماش کشیده و نگاهش ... نگاهش ...
آرامش بخشمه این نگاه و این دست‌ها، این خانوم نویسنده‌ای که کلمات رو می‌شناسه، این شهرزاد قصه‌گوی من.

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

I am cold, I am cold and I shall never be warm again

ژاکتم روی دسته‌ی صندلی مونده، یه کم عقب که می‌رم بوی دیشب می‌پیچه تو سرم.

فکر می‌کنم خودم قبول کردم این گوش شنوا بودن رو، حالا چه گله کنم از اینکه فکر می‌کنم به مهتابی که وسط خونه ممکنه بیفته و شبی که "تاریک‌تر" می‌شه.

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

یک قاصدک برایت فرستادم.

غزاله علیزاده

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

وسوسه‌ی بریدن از همه چیز هر روز قوی‌تر می‌شه، جلومو که نگاه می‌کنم وقت رد شدن از خیابون و فکر می‌کنم که فایده‌ای نداره و وسوسه‌ی فرو رفتن و دستها رو ول کردن و زیر آب موندن.
که هیچ چیزی دوای من نیست، که حتی حرف زدن و حتی نوشتن و عکس حتی ... هیچی ... مضطربم، از نوع کنترل شده، از نوع پارچه‌های سفید روی مبل‌ها که فقط کافیه برشون داشت و تو هوا تکونشون داد ...

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود*

لیوانو گرفتم زیر آب، شمرده شمرده فکر می‌کنم که خوبم، نگاهم به لیوانه، تکرار می‌کنم، خوبم، آب می‌ریزه روی پام، برمی‌گردم یه مرتبه، خوبم؟



* پل الوار

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

دوست ندارم نگاهم کنن، از نگاه آدم‌ها فرار می‌کنم، نگاه آدما شکنجه‌ست، دوست ندارم نگاهم کنن، دوست ندارم چیزی ته چشم بقیه ببنیم.
خواب دیدم وسط خیابون، وسط عباس آباد، جلوی مدرسه، یه عالمه درخت سبز شده و از پشتش یه گردباد که سیاه بود می‌چرخید و می‌رفت و از کنار ما رد شد، بعد انگار یه جا افتاده بودم و یکی محکم به ساق پام می‌زد و من فکر می‌کردم مردم؟ نه، زنده‌ام پس هنوز.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

ایستاده بودم جلوی آینه، با چشمای قرمز، گوشی رو گذاشته بودم بالا که محکم نکوبمش توی دیوار و فکر می‌کردم حق من نیست این چشمای قرمز.
سکوتش رو دوست ندارم، می‌فهممش ولی دوست ندارم.
اونم الان، اونم این روزا که گشادترین و کوتاهترین مانتوم رو می‌پوشم و کیفم رو سبک می‌کنم و می‌رم برای راه رفتن.
اونم این روزا که با یه وسواس بیمارگونه‌ای می‌خوام که موهامو نوازش کنه و بگه که درست می‌شه درست می‌شه.

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

یه مرتبه برگشته می‌گه چقدر این دخترک تلخه، مینا رو می‌گفت و من داشتم برای اولین بار تلخی و کلافگی مینا رو می‌دیدم و حس می‌کردم که وقتی می‌گه من نمی‌خوام کسی منتظرم باشه، نمی‌خوام کسی دوستم داشته باشه زیرچشمی داره منو نگاه می‌کنه.
خب نه من آدم آسونی بودم و نه اون آدم آسونیه، جفتمون گرفتار، جفتمون به این فکر که نباید به کسی این همه دل بست و بلند بلند هم به این فکر کرده بودیم.
فکر می‌کردم چرا باید فکر کرد مینا برای عاصی شدن احتیاج داره که عاشق شده باشه؟ چرا وقتی کلید رو توی در می‌چرخونه و وارد خونه می‌شه باید به این فکر کرد که همیشه همینطوری اینجا میاد و روی همون صندلی می‌شینه، خب مینا شاید فقط یه بار رفته و شاید که گلدون‌های علی رو هم واقعا مرتضی آب می‌داده، حالا حتی اگر فقط علی می‌بینه پارگی لباس مینا رو ولی بازم چرا باید فکر کرد که اون بچه بچه‌ی مرتضی نیست و چرا نباید مینا واقعا دلش سوخته باشه؟
لازم نیست که مینا عاشق باشه که، مینا واقعا می‌خواد که صبح که بیدار می‌شه کسی نباشه که باهاش حرف بزنه (و اینجا نگاه متعجبش وقتی داشتم جمله رو که تو فیلم درست ادا نمی‌شه رو تکرار می‌کردم که یعنی چرا؟ که شاید یعنی تو هم که همینی که، تو هم به همین درب و داغونی!) مینا می‌خواد که تنها باشه و واقعا اعتقاد داره به اون لبخند پر از ذوقش و این "بلاخره شد" و خب نشد! درست عین همه‌ی این روزایی که بلند می‌شم و می‌گم امروز امروز و بعد هیچ ...

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

سه دقیقه مانده به ساعت چهار آینه کدر شد *

پریشونی این روزهاش رو به این ماه کذایی نسبت می‌دم، که هر چی نزدیک‌تر آشفته‌تر، هر دو دلتنگ، می‌بینم، ولی می‌دونم هر حرکتی همه چیز رو به هم می‌ریزه، من توی اون بهار چه می‌کردم؟ از کجا باید می‌دونستم؟ حالا بین ترس خودم و آشفتگی‌ اونا گیر کردم.
کتابم رو ورق می‌زنم، یاد جان شیفته افتادم " از همین حالا هم کمتر دوستم دارد" سال‌هاست که از کل کتاب همین تک جمله رو یادم مونده. از خیلی پیشترها و از موکت سبز پله‌های جلوی کتابخونه هم.
" از همین حالا هم کمتر دوستم دارد".
انگار همین تک جمله‌م من " از همین حالا هم کمتر دوستم دارد."

* احمدرضا احمدی
* شاید که جان شیفته هم نبود.

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

داشتیم برمی‌گشتیم سمت غرب، نور طلایی یکی از آخرین غروب‌های تابستون افتاده بود روی صورتش، دوربینم رو در نیاورده بودم.
تو صف موندیم، کتابی که برام خریده رو گرفته دستش و ورق می‌زنه، قراره بنویسه صفحه‌ی اولش و من خودکار پیدا نمی‌کنم که، می‌گه بعد، بعد.
سرم رو تکیه دادم به صندلی، داره می‌خونه
"گفتم تو دست‌هایی هم داری؟
- یادم نیست

گفتم: بهار ده انگشت نازنین دارد ... *
"
یادم افتاده به شعر ضیاء موحد، به "ای سرانگشتان بی نشاط زیبا" ...
موقع پیاده شدن دستم رو دو دوستی می‌گیره، می‌خندم، بالای صفحه‌ی 71 رو تا زده.
هیچی نمی‌دونم.

* پس از دیدار - رضا براهنی

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

دلم می‌خواد برم، فرار کنم، محو بشم، از همه جا، ننویسم، نبیننم، اثری نذارم از خودم.

می‌ترسم که فراموشم کنید ولی.
نزدیک یازده، چراغ‌های بزرگراه تند و تند از بالای سرمون رد می‌شن، دستم رو گرفتم بیرون، چند دقیقه‌ای هست که چیزی نگفتیم، فکر می‌کنم، فکر می‌کنه. فکر می‌کنم "کاش همینجور بریم فقط." فکر می‌کنم که این رومی‌نویسم.
4 بعد از ظهر، اون یکی طرف بزرگراه، صندلی جلوی تاکسی و کمربندی که بسته نمی‌شه و صدای آهنگی که توی گوشام بلند ِ بلند ِ بلند کردم.
فکر می‌کنم "فرار می‌کنم".
من رو برای فرار و نه برای دل بستن آفریدن.
"زیر پل پیاده می‌شم، ممنون."

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

خب نشستم حالا جلوت، غذا می‌خوریم، حرف می‌زنی، نگاهت می‌کنم، می‌خندی، منو نگاه می‌کنی و چشمات … فکر می‌کردم که نوشته بودم نگاه بی‌حالت، به چشمات نگاه می‌کردم و می‌خندیدی، امروز فکر می‌کنم راست می‌گفت دخترک شب‌های روشن، ما می‌فهمیم چطور نگاهمون می‌کنید و من می‌ترسم که فکر کنم به نگاهت …

تو تاریکی سینما، کنار من نشستی، الی می‌بینیم، شونه‌ات درست کنار سر منه، دوست دارم که بذارمش همون جا، نمی‌ذارم، در عوض هر بار یه چیزی می‌پرسی دستم روی بازوت می‌ذارم و تو گوشت جواب می‌دم و آروم می‌خندم از بی‌طاقتی‌ت در دنبال کردن فیلم.

سرد بود، تاریک بود، خنک شاید، عصرش از خیابون که رد شدیم دستت رو انداختی زیر بازوم، حالا نشستیم … آهنگ نازنین شب‌های نازنین آخر اردیبهشت و خردادم رو برات گذاشتم، تاریکه، دوست ندارم تموم بشه، باد زیر شال و گردنم می‌پیچه، ساکتیم، تو خیره‌ای به جلو، من به انعکاس خودم تو آینه‌ی بغل.

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

از معمولی شدنه می‌ترسم، از اینکه معمولی بشه روزام و معمولی یعنی که دیگه هر روزم مهم نباشه که چطور می‌گذره، می‌ترسم که گیر کنم تو فکر انتظار برای برگشتنش به خونه مثلا، می‌ترسم که دوست داشتنه عادی بشه و همیشه برای همین فرار می‌کنم که می‌خوام دوباره دوباره دوباره تجربه کنم همه‌ی اولین بارها رو.
می‌ترسم از نشستن و دست زیر چون زدن و از پنجره بیرون رو نگاه کردن و انتظار و حالا بعد از یه مدتی هم عادت به انتظار و عادت کردن و عادت شدن همه چی، می‌ترسم که به کسی یا چیزی عادت کنم، می‌ترسم از زندگی، از روزا، از همه چی و حالا از تصور ازدواج "ب"، از اینکه من هم یه روزی مجبور باشم به آروم گرفتن و نمی‌خوام نمی‌خوام، می‌خوام زیر بارون راه برم و سرمو بالا بگیرم و آدم‌های جدید ببینم و سرمو با هر آدم جدید که از روبرو میاد بچرخونم و بخندم، می‌ترسم از یه جا موندن و یکی موندن، باید رفت باید رفت.
غافلگیرانه سرخوشم باز، نخواه، نذار که سرخوشی‌م به چیزی/کسی بسته شده باشه، نخواه، نذار.
سرخوشم به بارون و به باد سرد غروب و ابرهایی که پیچیدن به هم و خیابون‌هایی که تموم نمی‌شدن، به شب و به چراغ‌های شهری که زیر پام روشنه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

10

make me disappear, I wanna disappear

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

9

ناپدید دارم می‌شم گمونم، کم‌کم، کم‌کم دیگه دیده نمی‌شم، کم‌کم.

8

حالم خوب نیست، همین رو می‌خواستم؟ کمه، یه چیزی کمه این روزا، کنار همه‌ی چیزهایی که نیست این یکی که نمی‌دونم چیه از همه بیشتر کمه.
دوست ندارم که برای خودم دل بسوزونم، دوست ندارم که مظلوم نشون بدم خودمو که من غمگین و من غصه دار و واقعا حال خوش ندار، دوست ندارم این تصویر رو.

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

7

می‌خوام برم آواره بشم.
فقط یعنی این قرصا ظاهرا که همه چیز رو زیر ِ زیر نگه می‌دارن، یعنی هست همه چیز و من به شدت پریشون این روزها ولی انگار همه‌ی اتفاقا برای یکی دیگه میفته و من بی‌تفاوتم، نه بی‌تفاوت، خالی، و همین خالی بودنه نگهم می‌داره این روزا.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

6

عین مجسمه‌ی توخالی‌،عین سالن‌‌ها و اتاق‌های یه خونه‌ی بی‌اسباب ... خالی ... هیچی ... خالی.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

5

تا صبح سرگردون خیابوناست، زن سیاهپوش همراهشه.
دوست دارم این غرابتی رو که نمی‌فهممش.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

4

انگشترشو یادم میاد که با چه حس خوبی توی دست راستش جا خوش کرده بود، ج گفت بنداز دست چپت. چه حسی داشت؟ کامل شدن ؟ حس‌های خودمو پراجکت می‌کنم روش؟ نمی‌دونم!
دورم؛ به همه دورم، از ب و ج و میم، از نون و از ر، از غ و از سین، از همه دورم.

پ.ن
می‌گه اگه نذاری برم می‌پوسم :(

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

3

فکر نمی‌کردم خاطره‌هه انقدر پر رنگ برگرده، یعنی اصلا خاطره نبود که برگرده.
گفته بود دیگه تحمل نداره و همین، هر چی زنگ زدم بر نداشت، نون زنگ زد برداشته بود و خوابالو گفته بود که خواب بوده. از عصبانیت داشتم دیوانه می‌شدم، برنمی‌داشتم، جواب نمی‌دادم، نون واسطه شد، گوش دادم، قطع کردم و پاکش کردم، حالا بعد از این همه سال دوباره اومده ادم کرده! همه‌ی اون عصبانیت و اون نگرانی و بازی خوردگی برگشته!

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

2

اصن احساس مریضی بهم دست می‌ده وقت حرف زدن باهاش، این حس یاس و درموندگی رو درک می‌کنم خوب و هی هم نمی‌خوام یه چی بگم که بزنم توی ذوقش ولی قشنگ انرژی نداشته‌م به فنا می‌ره موقع حرف زدن، یعنی می‌دونم که آدما باید حرف بزنن با هم و این حرف زدن معنی‌ش این نیست که تو بیا مشکلات من رو حل کن ولی از یه جا که می‌گذره واقعا فقط روی اعصاب قدم زدنه به خصوص که کاری هم از دستت بر نمیاد و حس این رو داری که تو یه جایی هستی برای تخلیه‌ی این انرژی منفی و مضر.