۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

می‌خواستم امشب بهت زنگ بزنم، داشتم راه می‌رفتم تو کوچه‌‌ پس کوچه‌ها و یادت افتاده بودم ولی یادم افتاد به نگاه حق به جانب اون روز کذایی که دوستش نداشتم، که دلم رو شکست، که من اگه بهترین دوست تو و تو بهترین دوست من پس اون نگاه چی بود؟ چرا؟
حالا هم ولی که خوبی دیگه؟ می‌نویسی، دیدی گفتم اونطوری بهتره؟ دیدی که تلخی‌ت کمتر شده؟ دیدی که از کلمه‌هات دیگه بغض بیرون نمی‌زنه؟
دوست دارم فکر کنم که خوبی، حتما خوبی، باید که خوب باشی، من اینطوری دوستت دارم که خوب باشی که نازنین دوست من باشی، که شاید اینجا رو هم نخونی حتی، که حتی به بقیه هم گفته باشی و من ندونم و مهم هم نیست که بدونم کی حق رو به من داده و کی حق رو به تو، کی از من ناراحته و کی یه مرتبه برگشتن منو درک می‌کنه.
باید اون روز می‌چرخیدم و می‌رفتم، زندگی بهتر از این روزها برات آماده کرده، خوب باش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.