۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

7

می‌خوام برم آواره بشم.
فقط یعنی این قرصا ظاهرا که همه چیز رو زیر ِ زیر نگه می‌دارن، یعنی هست همه چیز و من به شدت پریشون این روزها ولی انگار همه‌ی اتفاقا برای یکی دیگه میفته و من بی‌تفاوتم، نه بی‌تفاوت، خالی، و همین خالی بودنه نگهم می‌داره این روزا.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

6

عین مجسمه‌ی توخالی‌،عین سالن‌‌ها و اتاق‌های یه خونه‌ی بی‌اسباب ... خالی ... هیچی ... خالی.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

5

تا صبح سرگردون خیابوناست، زن سیاهپوش همراهشه.
دوست دارم این غرابتی رو که نمی‌فهممش.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

4

انگشترشو یادم میاد که با چه حس خوبی توی دست راستش جا خوش کرده بود، ج گفت بنداز دست چپت. چه حسی داشت؟ کامل شدن ؟ حس‌های خودمو پراجکت می‌کنم روش؟ نمی‌دونم!
دورم؛ به همه دورم، از ب و ج و میم، از نون و از ر، از غ و از سین، از همه دورم.

پ.ن
می‌گه اگه نذاری برم می‌پوسم :(

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

3

فکر نمی‌کردم خاطره‌هه انقدر پر رنگ برگرده، یعنی اصلا خاطره نبود که برگرده.
گفته بود دیگه تحمل نداره و همین، هر چی زنگ زدم بر نداشت، نون زنگ زد برداشته بود و خوابالو گفته بود که خواب بوده. از عصبانیت داشتم دیوانه می‌شدم، برنمی‌داشتم، جواب نمی‌دادم، نون واسطه شد، گوش دادم، قطع کردم و پاکش کردم، حالا بعد از این همه سال دوباره اومده ادم کرده! همه‌ی اون عصبانیت و اون نگرانی و بازی خوردگی برگشته!