۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

خانوم وولف رو دوست نداره، تلخی مینای کنعان رو نمی‌فهمه و فکر می‌کنه برای همه چیز یه توضیح منطقی وجود داره، می‌گه که من باید زندگیمو جمع کنم و می‌گه اضطراب و ناراحتی‌هایی که از من می‌بینه امنیتش رو خدشه دار می‌کنه، سلیقه‌م رو نمی‌پسنده و برای همه دوستای من تئوری داره که هر کی چه جور، ‌کیفمو می‌گیره که دستش خالی نباشه و برنامه‌ها رو در آخرین لحظه به هم می‌زنه، ژاکتی که یه شب پاییزی دوستم به من ِ سرمایی داده ناراحتش می‌کنه ولی منو تو یه فاصله‌ی کاملا مشخص نگه می‌داره.
شب بارونی بعد از کافه بازومو محکم می‌گیره و پرت و پلا می‌گه و لب می‌گزه و همه‌ی پتوهاشو میاره تا گرم بشم، صبحش می‌گه “بیا” و بعد می‌ذاره می‌ره بیرون، موهامو نوازش می‌کنه که درست می‌شه همه چی و بعد همه‌ی تندی عالمشو به جونم می‌ریزه، حرف می‌زنه و حرف می‌زنه و بعد توی تاریکی نگاهم می‌کنه، وقتی از کنارش رد می‌شم دستمو می‌گیره و نگه می‌داره، می‌گه باشه دفعه‌ی بعد و می‌خنده، با در که کلنجار می‌رم دور می‌زنه و مردد که بره یا نره، نمی‌ره، صبر می‌کنه تا برم تو و دستشو میاره بیرون …