۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

یه مرتبه برگشته می‌گه چقدر این دخترک تلخه، مینا رو می‌گفت و من داشتم برای اولین بار تلخی و کلافگی مینا رو می‌دیدم و حس می‌کردم که وقتی می‌گه من نمی‌خوام کسی منتظرم باشه، نمی‌خوام کسی دوستم داشته باشه زیرچشمی داره منو نگاه می‌کنه.
خب نه من آدم آسونی بودم و نه اون آدم آسونیه، جفتمون گرفتار، جفتمون به این فکر که نباید به کسی این همه دل بست و بلند بلند هم به این فکر کرده بودیم.
فکر می‌کردم چرا باید فکر کرد مینا برای عاصی شدن احتیاج داره که عاشق شده باشه؟ چرا وقتی کلید رو توی در می‌چرخونه و وارد خونه می‌شه باید به این فکر کرد که همیشه همینطوری اینجا میاد و روی همون صندلی می‌شینه، خب مینا شاید فقط یه بار رفته و شاید که گلدون‌های علی رو هم واقعا مرتضی آب می‌داده، حالا حتی اگر فقط علی می‌بینه پارگی لباس مینا رو ولی بازم چرا باید فکر کرد که اون بچه بچه‌ی مرتضی نیست و چرا نباید مینا واقعا دلش سوخته باشه؟
لازم نیست که مینا عاشق باشه که، مینا واقعا می‌خواد که صبح که بیدار می‌شه کسی نباشه که باهاش حرف بزنه (و اینجا نگاه متعجبش وقتی داشتم جمله رو که تو فیلم درست ادا نمی‌شه رو تکرار می‌کردم که یعنی چرا؟ که شاید یعنی تو هم که همینی که، تو هم به همین درب و داغونی!) مینا می‌خواد که تنها باشه و واقعا اعتقاد داره به اون لبخند پر از ذوقش و این "بلاخره شد" و خب نشد! درست عین همه‌ی این روزایی که بلند می‌شم و می‌گم امروز امروز و بعد هیچ ...

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

سه دقیقه مانده به ساعت چهار آینه کدر شد *

پریشونی این روزهاش رو به این ماه کذایی نسبت می‌دم، که هر چی نزدیک‌تر آشفته‌تر، هر دو دلتنگ، می‌بینم، ولی می‌دونم هر حرکتی همه چیز رو به هم می‌ریزه، من توی اون بهار چه می‌کردم؟ از کجا باید می‌دونستم؟ حالا بین ترس خودم و آشفتگی‌ اونا گیر کردم.
کتابم رو ورق می‌زنم، یاد جان شیفته افتادم " از همین حالا هم کمتر دوستم دارد" سال‌هاست که از کل کتاب همین تک جمله رو یادم مونده. از خیلی پیشترها و از موکت سبز پله‌های جلوی کتابخونه هم.
" از همین حالا هم کمتر دوستم دارد".
انگار همین تک جمله‌م من " از همین حالا هم کمتر دوستم دارد."

* احمدرضا احمدی
* شاید که جان شیفته هم نبود.

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

داشتیم برمی‌گشتیم سمت غرب، نور طلایی یکی از آخرین غروب‌های تابستون افتاده بود روی صورتش، دوربینم رو در نیاورده بودم.
تو صف موندیم، کتابی که برام خریده رو گرفته دستش و ورق می‌زنه، قراره بنویسه صفحه‌ی اولش و من خودکار پیدا نمی‌کنم که، می‌گه بعد، بعد.
سرم رو تکیه دادم به صندلی، داره می‌خونه
"گفتم تو دست‌هایی هم داری؟
- یادم نیست

گفتم: بهار ده انگشت نازنین دارد ... *
"
یادم افتاده به شعر ضیاء موحد، به "ای سرانگشتان بی نشاط زیبا" ...
موقع پیاده شدن دستم رو دو دوستی می‌گیره، می‌خندم، بالای صفحه‌ی 71 رو تا زده.
هیچی نمی‌دونم.

* پس از دیدار - رضا براهنی

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

دلم می‌خواد برم، فرار کنم، محو بشم، از همه جا، ننویسم، نبیننم، اثری نذارم از خودم.

می‌ترسم که فراموشم کنید ولی.
نزدیک یازده، چراغ‌های بزرگراه تند و تند از بالای سرمون رد می‌شن، دستم رو گرفتم بیرون، چند دقیقه‌ای هست که چیزی نگفتیم، فکر می‌کنم، فکر می‌کنه. فکر می‌کنم "کاش همینجور بریم فقط." فکر می‌کنم که این رومی‌نویسم.
4 بعد از ظهر، اون یکی طرف بزرگراه، صندلی جلوی تاکسی و کمربندی که بسته نمی‌شه و صدای آهنگی که توی گوشام بلند ِ بلند ِ بلند کردم.
فکر می‌کنم "فرار می‌کنم".
من رو برای فرار و نه برای دل بستن آفریدن.
"زیر پل پیاده می‌شم، ممنون."

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

خب نشستم حالا جلوت، غذا می‌خوریم، حرف می‌زنی، نگاهت می‌کنم، می‌خندی، منو نگاه می‌کنی و چشمات … فکر می‌کردم که نوشته بودم نگاه بی‌حالت، به چشمات نگاه می‌کردم و می‌خندیدی، امروز فکر می‌کنم راست می‌گفت دخترک شب‌های روشن، ما می‌فهمیم چطور نگاهمون می‌کنید و من می‌ترسم که فکر کنم به نگاهت …

تو تاریکی سینما، کنار من نشستی، الی می‌بینیم، شونه‌ات درست کنار سر منه، دوست دارم که بذارمش همون جا، نمی‌ذارم، در عوض هر بار یه چیزی می‌پرسی دستم روی بازوت می‌ذارم و تو گوشت جواب می‌دم و آروم می‌خندم از بی‌طاقتی‌ت در دنبال کردن فیلم.

سرد بود، تاریک بود، خنک شاید، عصرش از خیابون که رد شدیم دستت رو انداختی زیر بازوم، حالا نشستیم … آهنگ نازنین شب‌های نازنین آخر اردیبهشت و خردادم رو برات گذاشتم، تاریکه، دوست ندارم تموم بشه، باد زیر شال و گردنم می‌پیچه، ساکتیم، تو خیره‌ای به جلو، من به انعکاس خودم تو آینه‌ی بغل.

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

از معمولی شدنه می‌ترسم، از اینکه معمولی بشه روزام و معمولی یعنی که دیگه هر روزم مهم نباشه که چطور می‌گذره، می‌ترسم که گیر کنم تو فکر انتظار برای برگشتنش به خونه مثلا، می‌ترسم که دوست داشتنه عادی بشه و همیشه برای همین فرار می‌کنم که می‌خوام دوباره دوباره دوباره تجربه کنم همه‌ی اولین بارها رو.
می‌ترسم از نشستن و دست زیر چون زدن و از پنجره بیرون رو نگاه کردن و انتظار و حالا بعد از یه مدتی هم عادت به انتظار و عادت کردن و عادت شدن همه چی، می‌ترسم که به کسی یا چیزی عادت کنم، می‌ترسم از زندگی، از روزا، از همه چی و حالا از تصور ازدواج "ب"، از اینکه من هم یه روزی مجبور باشم به آروم گرفتن و نمی‌خوام نمی‌خوام، می‌خوام زیر بارون راه برم و سرمو بالا بگیرم و آدم‌های جدید ببینم و سرمو با هر آدم جدید که از روبرو میاد بچرخونم و بخندم، می‌ترسم از یه جا موندن و یکی موندن، باید رفت باید رفت.
غافلگیرانه سرخوشم باز، نخواه، نذار که سرخوشی‌م به چیزی/کسی بسته شده باشه، نخواه، نذار.
سرخوشم به بارون و به باد سرد غروب و ابرهایی که پیچیدن به هم و خیابون‌هایی که تموم نمی‌شدن، به شب و به چراغ‌های شهری که زیر پام روشنه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

10

make me disappear, I wanna disappear

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

9

ناپدید دارم می‌شم گمونم، کم‌کم، کم‌کم دیگه دیده نمی‌شم، کم‌کم.

8

حالم خوب نیست، همین رو می‌خواستم؟ کمه، یه چیزی کمه این روزا، کنار همه‌ی چیزهایی که نیست این یکی که نمی‌دونم چیه از همه بیشتر کمه.
دوست ندارم که برای خودم دل بسوزونم، دوست ندارم که مظلوم نشون بدم خودمو که من غمگین و من غصه دار و واقعا حال خوش ندار، دوست ندارم این تصویر رو.