خب نه من آدم آسونی بودم و نه اون آدم آسونیه، جفتمون گرفتار، جفتمون به این فکر که نباید به کسی این همه دل بست و بلند بلند هم به این فکر کرده بودیم.
فکر میکردم چرا باید فکر کرد مینا برای عاصی شدن احتیاج داره که عاشق شده باشه؟ چرا وقتی کلید رو توی در میچرخونه و وارد خونه میشه باید به این فکر کرد که همیشه همینطوری اینجا میاد و روی همون صندلی میشینه، خب مینا شاید فقط یه بار رفته و شاید که گلدونهای علی رو هم واقعا مرتضی آب میداده، حالا حتی اگر فقط علی میبینه پارگی لباس مینا رو ولی بازم چرا باید فکر کرد که اون بچه بچهی مرتضی نیست و چرا نباید مینا واقعا دلش سوخته باشه؟
لازم نیست که مینا عاشق باشه که، مینا واقعا میخواد که صبح که بیدار میشه کسی نباشه که باهاش حرف بزنه (و اینجا نگاه متعجبش وقتی داشتم جمله رو که تو فیلم درست ادا نمیشه رو تکرار میکردم که یعنی چرا؟ که شاید یعنی تو هم که همینی که، تو هم به همین درب و داغونی!) مینا میخواد که تنها باشه و واقعا اعتقاد داره به اون لبخند پر از ذوقش و این "بلاخره شد" و خب نشد! درست عین همهی این روزایی که بلند میشم و میگم امروز امروز و بعد هیچ ...