نزدیک یازده، چراغهای بزرگراه تند و تند از بالای سرمون رد میشن، دستم رو گرفتم بیرون، چند دقیقهای هست که چیزی نگفتیم، فکر میکنم، فکر میکنه. فکر میکنم "کاش همینجور بریم فقط." فکر میکنم که این رومینویسم.
4 بعد از ظهر، اون یکی طرف بزرگراه، صندلی جلوی تاکسی و کمربندی که بسته نمیشه و صدای آهنگی که توی گوشام بلند ِ بلند ِ بلند کردم.
فکر میکنم "فرار میکنم".
من رو برای فرار و نه برای دل بستن آفریدن.
"زیر پل پیاده میشم، ممنون."
4 بعد از ظهر، اون یکی طرف بزرگراه، صندلی جلوی تاکسی و کمربندی که بسته نمیشه و صدای آهنگی که توی گوشام بلند ِ بلند ِ بلند کردم.
فکر میکنم "فرار میکنم".
من رو برای فرار و نه برای دل بستن آفریدن.
"زیر پل پیاده میشم، ممنون."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.