۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

هیچ بغضی ندارم، حتی از اون اشک‌های شب اول هم خبری نیست، هر چی بیشتر گذشت بیشتر احساس کردم که اتفاق خوبی بود، هر چی گذشت بیشتر احساس کردم که نبودنت درست‌تره و وقتی همون رینگ تون اسمت رو پاک کردم برگشتی همون جایی که بقیه هستن، عزیزترین آهنگم رو از روی اسمت برداشتم بی هیچ حس بدی، بی هیچ کینه‌ای.
حالا هر شب یه زخمی می‌زنی و من هر شب فقط نگاه می‌کنم و بین صفحه‌ها می‌چرخم و به کارام می‌رسم.
یه وقتایی فکر می‌کنم زیاد خوابیدنم به خاطر توئه ولی نه، خسته‌م فقط و زندگیم داره به روال عادی‌ش برمی‌گرده، همون عادی بودن 2 هفته‌ی آخر تابستون که دو ساعت زیر بارون راه رفته بودم و ته دلم منتظر اومدنت بودم.
البته دلتنگی که جای خود داره ولی رفتی قاطی بقیه‌ی خاطره‌ها، رفتی تو کلاه گذشته، کلاهی که هر چند وقت یه بار یه خاطره رو از توش می‌کشم بیرون، امیدوارم همون جا بمونی!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

یعنی همین شب بارونی، همین شبی که آسمون سفیده و زمین خیس و صدای ریزریز خوردن بارون به برگا میاد، همین شب که داشتم طرح مقاله رو آماده می‌کردم و ذوق داشتم که فردا همه چی رو بهت می‌گم، همین امشب باید ویرانم می‌کردی، همین امشب.