۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

دخترک، برای اولین بار احساس کردم دوست داشتنش ایرادی نداره، می‌دونی، وقتی حرف می‌زنه چشماشو نگاه می‌کنم، یه لحظه چشمام پر اشک می‌شه ولی نگاهمو ازش برنمی‌دارم، دستمو روی موهاش می‌ذارم و می‌خندونمش، وقتی ازم می‌خواد که به داستانش امید داشته باشم نمی‌تونم حرفی بزنم و بهش یه لبخند صادقانه می‌زنم.
وایساده بودم جلوی مغازه‌ی گلفروشی و گلدونا رو نگاه می‌کردم، دوست داشتم میومد و می‌پرسید کدوم؟ و من می‌گفتم اون کوچیکه که سمت چپه و می‌رفت برام می‌خریدش، ولی می‌دونی و می‌دونم که در واقع روی پله‌ها و دور از من ایستاده بود و صدام کرد که برم.
می‌دونی، دوستش دارم، زیاد، انقدر که یه وقتایی می‌خوام موهای روی شقیقه‌ش رو ببوسم ولی فقط نگاهش می‌کنم و می‌خوام همینجوری بمونه، می‌دونی، زمان خیلی چیزا رو حل می‌کنه.
سرم درد می‌کنه.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

جلد دوم - قطعه‌ی 2 - آینی نینا
خونه‌هه برای یه نفر زیادی بزرگ بود، انقدر بزرگ که نبودن دومی، نبودن اون هم‌راه، هم‌دل، هم سر کلی توی ذوق می‌زد، نور ملایم خونه و عطر عودی که جلوی عکسا روشن بود و در نیمه باز اون اتاق که به قولی همون‌طور نگه داشته شده بود و قدم‌های دردناکی که بلند می‌شد تا برای ما چیزهایی که لازم داشتیم رو بیاره.
ایرادش همینه، آدم‌ها رو اونطور که هستن قبول نمی‌کنه، قبول نمی‌کنه که اون حضور، بی غم و بغض این یکی نمی‌شه که اصلا با هم به هم معنا می‌دن و حالا هی اصرار به حذف اون نور و بو و غم اون خونه.
همون اولش هم که گفتم، مگه عکس چی باید باشه؟ جز همون یک لحظه؟

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

اعتراف می‌کنم که چیزی یا کسی نیست که دوستش داشته باشم توی این دنیا، نه چرا، آقای پدرم رو از هر چیز و هر کسی بیشتر دوست دارم، جز این استثنا ولی هیچی، هیچ وقت عاشق نشدم و نموندم، هیچ طعم خاصی رو دوست ندارم، هیچ خوراکی مورد علاقه‌ای ندارم، لواشک و آلوچه رو به هوای دوست داشتن دوستام دوست دارم و هیچ چیزی نیست که راضی‌م کنه، نه علوم، نه فیزیک نه نقاشی و نه عکاسی و نه کتاب و نه موسیقی.آدم گنده دماغی هستم که همه کاره و هیچ کاره‌م، کسی رو دوست ندارم و آدمایی که دوستم دارن رو از زندگیم میندازم بیرون، از هیچ چیزی لذت نمی‌برم و مثل سگ هم از مردن می‌ترسم ولی به نظرم تنها راهه برای آدمای خالی‌ای مثل من!

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

از همین حالا هم، از همین حالا

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

می‌خواستم امشب بهت زنگ بزنم، داشتم راه می‌رفتم تو کوچه‌‌ پس کوچه‌ها و یادت افتاده بودم ولی یادم افتاد به نگاه حق به جانب اون روز کذایی که دوستش نداشتم، که دلم رو شکست، که من اگه بهترین دوست تو و تو بهترین دوست من پس اون نگاه چی بود؟ چرا؟
حالا هم ولی که خوبی دیگه؟ می‌نویسی، دیدی گفتم اونطوری بهتره؟ دیدی که تلخی‌ت کمتر شده؟ دیدی که از کلمه‌هات دیگه بغض بیرون نمی‌زنه؟
دوست دارم فکر کنم که خوبی، حتما خوبی، باید که خوب باشی، من اینطوری دوستت دارم که خوب باشی که نازنین دوست من باشی، که شاید اینجا رو هم نخونی حتی، که حتی به بقیه هم گفته باشی و من ندونم و مهم هم نیست که بدونم کی حق رو به من داده و کی حق رو به تو، کی از من ناراحته و کی یه مرتبه برگشتن منو درک می‌کنه.
باید اون روز می‌چرخیدم و می‌رفتم، زندگی بهتر از این روزها برات آماده کرده، خوب باش.

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

نگرانم، نگرانم، نگرانم. فقط برگرده و محکم بغلش کنم که سالمه که برگشته.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه


مدت‌هاست که این تصویر روی دسک‌تاپ کامپیوتره، از بعد از عید، نگاهش آرومم می‌کنه، دستاش که اونطور روی سینه‌ش قفل شده و تار موهایی که از دو طرف صورتش پایین ریختن و طرح مبهمی از گوشش و خط سیاهی که توی چشماش کشیده و نگاهش ... نگاهش ...
آرامش بخشمه این نگاه و این دست‌ها، این خانوم نویسنده‌ای که کلمات رو می‌شناسه، این شهرزاد قصه‌گوی من.