۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

دخترک، برای اولین بار احساس کردم دوست داشتنش ایرادی نداره، می‌دونی، وقتی حرف می‌زنه چشماشو نگاه می‌کنم، یه لحظه چشمام پر اشک می‌شه ولی نگاهمو ازش برنمی‌دارم، دستمو روی موهاش می‌ذارم و می‌خندونمش، وقتی ازم می‌خواد که به داستانش امید داشته باشم نمی‌تونم حرفی بزنم و بهش یه لبخند صادقانه می‌زنم.
وایساده بودم جلوی مغازه‌ی گلفروشی و گلدونا رو نگاه می‌کردم، دوست داشتم میومد و می‌پرسید کدوم؟ و من می‌گفتم اون کوچیکه که سمت چپه و می‌رفت برام می‌خریدش، ولی می‌دونی و می‌دونم که در واقع روی پله‌ها و دور از من ایستاده بود و صدام کرد که برم.
می‌دونی، دوستش دارم، زیاد، انقدر که یه وقتایی می‌خوام موهای روی شقیقه‌ش رو ببوسم ولی فقط نگاهش می‌کنم و می‌خوام همینجوری بمونه، می‌دونی، زمان خیلی چیزا رو حل می‌کنه.
سرم درد می‌کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.