۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

داشتیم برمی‌گشتیم سمت غرب، نور طلایی یکی از آخرین غروب‌های تابستون افتاده بود روی صورتش، دوربینم رو در نیاورده بودم.
تو صف موندیم، کتابی که برام خریده رو گرفته دستش و ورق می‌زنه، قراره بنویسه صفحه‌ی اولش و من خودکار پیدا نمی‌کنم که، می‌گه بعد، بعد.
سرم رو تکیه دادم به صندلی، داره می‌خونه
"گفتم تو دست‌هایی هم داری؟
- یادم نیست

گفتم: بهار ده انگشت نازنین دارد ... *
"
یادم افتاده به شعر ضیاء موحد، به "ای سرانگشتان بی نشاط زیبا" ...
موقع پیاده شدن دستم رو دو دوستی می‌گیره، می‌خندم، بالای صفحه‌ی 71 رو تا زده.
هیچی نمی‌دونم.

* پس از دیدار - رضا براهنی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.