داشتیم برمیگشتیم سمت غرب، نور طلایی یکی از آخرین غروبهای تابستون افتاده بود روی صورتش، دوربینم رو در نیاورده بودم.
تو صف موندیم، کتابی که برام خریده رو گرفته دستش و ورق میزنه، قراره بنویسه صفحهی اولش و من خودکار پیدا نمیکنم که، میگه بعد، بعد.
سرم رو تکیه دادم به صندلی، داره میخونه
"گفتم تو دستهایی هم داری؟
- یادم نیست
گفتم: بهار ده انگشت نازنین دارد ... *
"
یادم افتاده به شعر ضیاء موحد، به "ای سرانگشتان بی نشاط زیبا" ...
موقع پیاده شدن دستم رو دو دوستی میگیره، میخندم، بالای صفحهی 71 رو تا زده.
هیچی نمیدونم.
* پس از دیدار - رضا براهنی
تو صف موندیم، کتابی که برام خریده رو گرفته دستش و ورق میزنه، قراره بنویسه صفحهی اولش و من خودکار پیدا نمیکنم که، میگه بعد، بعد.
سرم رو تکیه دادم به صندلی، داره میخونه
"گفتم تو دستهایی هم داری؟
- یادم نیست
گفتم: بهار ده انگشت نازنین دارد ... *
"
یادم افتاده به شعر ضیاء موحد، به "ای سرانگشتان بی نشاط زیبا" ...
موقع پیاده شدن دستم رو دو دوستی میگیره، میخندم، بالای صفحهی 71 رو تا زده.
هیچی نمیدونم.
* پس از دیدار - رضا براهنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.