از معمولی شدنه میترسم، از اینکه معمولی بشه روزام و معمولی یعنی که دیگه هر روزم مهم نباشه که چطور میگذره، میترسم که گیر کنم تو فکر انتظار برای برگشتنش به خونه مثلا، میترسم که دوست داشتنه عادی بشه و همیشه برای همین فرار میکنم که میخوام دوباره دوباره دوباره تجربه کنم همهی اولین بارها رو.
میترسم از نشستن و دست زیر چون زدن و از پنجره بیرون رو نگاه کردن و انتظار و حالا بعد از یه مدتی هم عادت به انتظار و عادت کردن و عادت شدن همه چی، میترسم که به کسی یا چیزی عادت کنم، میترسم از زندگی، از روزا، از همه چی و حالا از تصور ازدواج "ب"، از اینکه من هم یه روزی مجبور باشم به آروم گرفتن و نمیخوام نمیخوام، میخوام زیر بارون راه برم و سرمو بالا بگیرم و آدمهای جدید ببینم و سرمو با هر آدم جدید که از روبرو میاد بچرخونم و بخندم، میترسم از یه جا موندن و یکی موندن، باید رفت باید رفت.
میترسم از نشستن و دست زیر چون زدن و از پنجره بیرون رو نگاه کردن و انتظار و حالا بعد از یه مدتی هم عادت به انتظار و عادت کردن و عادت شدن همه چی، میترسم که به کسی یا چیزی عادت کنم، میترسم از زندگی، از روزا، از همه چی و حالا از تصور ازدواج "ب"، از اینکه من هم یه روزی مجبور باشم به آروم گرفتن و نمیخوام نمیخوام، میخوام زیر بارون راه برم و سرمو بالا بگیرم و آدمهای جدید ببینم و سرمو با هر آدم جدید که از روبرو میاد بچرخونم و بخندم، میترسم از یه جا موندن و یکی موندن، باید رفت باید رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.