خب نشستم حالا جلوت، غذا میخوریم، حرف میزنی، نگاهت میکنم، میخندی، منو نگاه میکنی و چشمات … فکر میکردم که نوشته بودم نگاه بیحالت، به چشمات نگاه میکردم و میخندیدی، امروز فکر میکنم راست میگفت دخترک شبهای روشن، ما میفهمیم چطور نگاهمون میکنید و من میترسم که فکر کنم به نگاهت …
تو تاریکی سینما، کنار من نشستی، الی میبینیم، شونهات درست کنار سر منه، دوست دارم که بذارمش همون جا، نمیذارم، در عوض هر بار یه چیزی میپرسی دستم روی بازوت میذارم و تو گوشت جواب میدم و آروم میخندم از بیطاقتیت در دنبال کردن فیلم.
سرد بود، تاریک بود، خنک شاید، عصرش از خیابون که رد شدیم دستت رو انداختی زیر بازوم، حالا نشستیم … آهنگ نازنین شبهای نازنین آخر اردیبهشت و خردادم رو برات گذاشتم، تاریکه، دوست ندارم تموم بشه، باد زیر شال و گردنم میپیچه، ساکتیم، تو خیرهای به جلو، من به انعکاس خودم تو آینهی بغل.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.