ایستاده بودم جلوی آینه، با چشمای قرمز، گوشی رو گذاشته بودم بالا که محکم نکوبمش توی دیوار و فکر میکردم حق من نیست این چشمای قرمز.
سکوتش رو دوست ندارم، میفهممش ولی دوست ندارم.
اونم الان، اونم این روزا که گشادترین و کوتاهترین مانتوم رو میپوشم و کیفم رو سبک میکنم و میرم برای راه رفتن.
اونم این روزا که با یه وسواس بیمارگونهای میخوام که موهامو نوازش کنه و بگه که درست میشه درست میشه.
سکوتش رو دوست ندارم، میفهممش ولی دوست ندارم.
اونم الان، اونم این روزا که گشادترین و کوتاهترین مانتوم رو میپوشم و کیفم رو سبک میکنم و میرم برای راه رفتن.
اونم این روزا که با یه وسواس بیمارگونهای میخوام که موهامو نوازش کنه و بگه که درست میشه درست میشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.